جدول جو
جدول جو

معنی دشمنی کردن - جستجوی لغت در جدول جو

دشمنی کردن
(کَ دَ)
عداوت وخصومت کردن. مکروه داشتن. نفرت نمودن. (ناظم الاطباء). اختصام. امتئار. تبغض. تشارس. تنازع. جهار. خصام. شنان. کشح. کفاح. مجاساه. مجاهره. محال. معاداه. مضاداه. مکاشحه. مماحله. (از منتهی الارب) :
گر نه تو ای زودسیر تشنۀ خون منی
با من دیرینه دوست چندکنی دشمنی.
خاقانی.
ما با تو دوستی و وفا کم نمی کنیم
چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی.
سعدی.
چه حاجت که با وی کنی دشمنی
که او را چنین دشمنی در قفاست.
سعدی.
دشمنی کردند با من لیک از روی قیاس
دوستی باشد که دردم پیش درمان گفته اند.
سعدی.
با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی
ای دوست همچنان دل من مهربان تست.
سعدی.
روز خفاش است کور، از کوربختی، زآنکه او
دشمنی در خفیه با خورشید خاور می کند.
سلمان (از آنندراج).
تضاد، با یکدیگر دشمنی کردن. (دهار). مأر، دشمنی کردن با گروهی. ممأره، دشمنی کردن بامردم. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(تَ کَ دَ)
دیدن کردن. بازدید. دید و وادید. دیدن. (از آنندراج) :
بشب جمعه کنم دیدنی دختر رز
زآنکه میخانه نشین در شب آدینه بود.
اختر یزدی
لغت نامه دهخدا
(اُ گِ رِ تَ)
آرزو کردن. تمناکردن. خواهش کردن. طلب حصول چیزی کردن:
چون جان بخدمت است تن ار نیست گو مباش
دل مهره یافت مار تمنی چرا کند.
خاقانی.
از چنگ غم خلاص تمنی کنم ز دهر
کافغان به نای و حلق چو ارغن درآورم.
خاقانی.
و رجوع به تمنی و تمنا و ترکیبهای آنها شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
گشنی کردن. رجوع به گشنی کردن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ کَ دَ)
دهی از دهستان دمشال بخش آستانۀ شهرستان لاهیجان. سکنۀ آن 237 تن و آب آن ازاستخر و سالار جوب منشعب از سفید رود است. محصول برنج و کنف و ابریشم. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ وَ دَ)
جفت شدن. نزدیکی کردن. بر ماده برشدن: حائض، ناقه ای که نر بر وی گشنی نتواند کرد از تنگی اندامش. (السامی فی الاسامی). استخلاط، گشنی کردن اشتر. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
جفت شدن نزدیکی کردن: و لوطیان از یکدیگر آویخته باشند همچنانکه سگ از ماده آویزد چون گشنی کنند از یکدیگر باز نتوان شد بدان بشناسند که ایشان لوطیان اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منی کردن
تصویر منی کردن
از خود لاف زدن بخود بالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منی کردن
تصویر منی کردن
((مَ. کَ دَ))
لاف زدن، به خود بالیدن
فرهنگ فارسی معین